از جهاد تا شهادت- باز انتشار یادداشتی از سید رضا مختاری
دوشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۰۲ ق.ظ
سالگرد شهادت سید مصطفی امسال هم آمد و گذشت و من هنوز در حسرت یک دیدار مجدد ... شاید...
مطلب زیبایی به قلم سید رضا مختاری برادر شهید بزرگوارم سید مصطفی مختاری در مورد این شهید نگاشته شده و من از اونو از سایت طبشن برداشتم. پارسال آقای مختاری یک کامنتی در وبلاگ گذاشته بودن که کامنتشون رو یادگاری نگه داشتم اما نمیدونستم چه نسبتی با سید من دارن امسال فهمیدم که اخوی ایشون هستن به هر حال واسشون آرزوی توفیق دارم. دعوت میکنم متن موجود در ادامه مطلب رو بخونید یا حد اقل اون قسمتی که مربوط به تفحص شهید هست رو حتما بخونید.
ان شاء الله امسال نیت میکنم دعوت شم برم سر قرار
هویزه یادمان شهدا آرامگاه ابدی پیگر مطهر شهید بزرگوار سید مصطفی مختاری
به تبرک شهید مختاری اسم نشریه جدیدمون رو اخلاص می زاریم و در شماره اولش حتما یه مطلب ویژه در مورد گروه اخلاص داریم.
التماس دعا
سحرگاه یک روز پاییزی، به خواب عمیقی فرورفته بودم که صدای گرم و مهربان سید مصطفی مرا بیدار کرد. می گفت: «بلند شو نمازت را بخوان که دیر می شود.» سریع بیدار شدم و از جایم بلند شدم و آماده برای نماز… . هر دو نمازمان را خواندیم و صبح تاریک از خانه بیرون زدیم. مهر ماه بود. نسیم نسبتا سردی می وزید و صورت مان را نوازش می داد. سید مصطفی ابتدا طبق آداب همیشه اش؛ شروع به دویدنِ نرم کرد و من هم از پی او می دویدم. کمی مضطرب به نظر می رسید ولی هیچ نمی گفت. اخبار حمله صدام به ایران و اشغال بخشی از سرزمین مان او را بهم ریخته بود. آن روزها همه نگران بودند وگوش به اخبار.
مصطفی، طبق آداب، کمی بر سرعتش افزود شاید می خواست زودتر از همه سرِ قرار برسد. همان طور که در پی او می دویدم ذهنم درگیر موضوع روز بود… جنگ آغاز شده بود و کمیته های مردمی سریعا شکل می گرفت. جهاد سازندگی یکی از دست آوردهای انقلاب بود. از همان روزهای اولی که امام راحل فرمان تشکیل آن را داده بود، این نهاد در سبزوار پاگرفت و سید مصطفی نیز همراه جوانان برومند شهر که اغلب دانشجو بودند، جهاد سازندگی را تشکیل دادند. او از روز اول تشکیل جهاد، سعی داشت عضوی فعال باشد. این تلاش برای او که دوست داشت، داشته هایش را با دیگران تقسیم کند، بسیار طبیعی به نظر می آمد. کمک های پنهانی و بی دریغ او به نیازمندان حالا دیگر آشکار شده بود. هرچند بیشتر کمک های پنهانی او پس از شهادتش آشکارتر شد. بعد از شهادت، خیل عظیمی به تشییع جنازۀ بی پیکر او و همرزمان شهیدش آمده بودند. دربارۀ کمک های او حرف های شنیدنی و دلنشینی می گفتند. اقشار مختلفی از پیر و جوان، این را حکایت می کردند و می گریستند. این مرام جوانمردانه او بود. این سنت خداست؛ می خواهد صفات نیکو، هر چند پنهان، آشکار شود. بی جهت نبود که در شهر، شهره به” آقا ” بود وهمه، او را ” آقا ” صدا می زدند.
بچه های جهاد سازندگی سبزوار پس از آغاز جنگ، کمیته نظامی تشکیل دادند. سید مصطفی هم ورزشکار بود و هم آموزش های نظامی را خوب آموخته بود لذا مسؤول این کمیته نظامی قرار دادند تا آماده نبرد با دشمن شوند…
فاصله ی خانه ی ما تا جهاد سازندگی زیاد بود و تمام این راه را سید مصطفی می دوید تا زودتر از همه سر قرار حاضر شود. دویدن برای او عادت بود چون سال ها در رشته ی دوومیدانی صاحب مدال ها و کاپ های متعددی شده بود. او متولد چهارم تیر ماه 1332 و در آن زمان بیست و هفت سال داشت و من نوزده ساله، هر چند ورزشکار نبودم، شوق داشتم پا به پای او بدوم. این خاصیت جنگ است به قول امام راحل : “در جنگ جوهره ی انسان که همیشه باید متحرک و فعال باشد بروز می کند”. وقتی به جبهه رفت کمتر از بیست روز نگذشته بود، برای خداحافظیِ آخر، به سبزوار برگشت. در برگشت به من تاکید کرد: “آموزش نظامی ببینم چون این جنگ، سالهای طولانی ادامه دارد”. دلیل آمدنش این بود که می خواست از پدر و مادرش اذن حضور در نبرد را بگیرد و این رسمی است که از اجداد طیب و طاهرش(1) به او رسیده بود. مادر اشک را در صورتش پنهان کرد و گفت: «ان شاءالله زودتر برگردی» و سید مصطفی گفت: « دعا کنید که اسلام پیروز شودبرگشتن من بدون پیروزی فایده ای ندارد.»
اواخر آبان 1359بود. جهاد سازندگی استان تصمیم گرفته بود، اولین گروه از اعضای خود را به جبهه اعزام کند و جهاد سازندگی سبزوار از این تصمیم استقبال نمود. سید مصطفی به اتفاق بهترین و نیکوخصال ترین جوانان بافتوت شهر از جمله: شهید حسن فتاحی، شهید مجید مهدوی و شهید رضا صادقی راهی جبهه شدند. دو تن دیگر از یاران جهادی شان؛ به نام های شهید محمد فاضل و شهید مجیدکریمی قبلا از تهران به منطقه اعزام شده بودند. آن ها در سوسنگرد به هم پیوستند و به فرماندهی یکی از فاتحان لانه جاسوسی و یکی از عالمترین و باتقواترین دانشجویان و جوانان شهر سبزوار، به نام شهید محمد فاضل، «گروه اخلاص» را تشکیل دادند. این گروه توفیق یافت افراد دیگری را از شهرهای مختلف جذب کند و پس از شهادت این عزیزان، خیرکثیری شود و تعداد زیادی از جوانان شجاع و مخلص را در خود جای دهد.
آن روزها سوسنگرد تبدیل به یک سنگر شده بود. از آن جا که هنوز سپاه و نیروهای مردمی انسجام لازم را کسب نکرده بودند، گروه ها در قالب جنگ های نامنظم به فرماندهی شهید چمران در منطقه و شهید حسین علم الهدی در سوسنگرد حضور داشتند.
گروه اخلاص در کار شناسایی و سنگرداری حضور داشت. این کار چنان گسترش یافت که شهید محمد فاضل در کسوت فرمانده ی تخریب به معاونت شهید علم الهدی درآمد. یکی از حساس ترین این سنگرها در ورودیِ شهر سوسنگرد، در سمت غرب و در کنار پل رود کرخه قرار داشت و سید مصطفی و همسنگرانش روزها و شبها در آن پاسداری می دادند. شهید رضا صادقی این گونه توصیف می نمود: «شب ها مشاهده می کردم که سید مصطفی از سنگر بیرون می رود و در سیاهی شب به نماز و راز و نیاز با خدا می پردازد.»
شهید رضا صادقی در شب عملیات همرزم او بود و سی و هشت روز پس از او به شهادت رسید، او می گفت: «بعد از شهادت سید مصطفی به سنگر وی رفتم، داخل سنگر یک کارتن کوچک یافتم که مقدار کمی نان خشک داشت. در گوشه ی دیگر کوزه ای آب و کمی هم خرما و یک پتوی کهنه که هم برای استراحت بود و هم به عنوان جانماز.» شرایط به گونه ای بود که گاهی مجبور می شدند خواب و استراحتشان، در همان سنگر باشد. سنگری که سرپوشیده نبود و نمی شد قد علم کرد و ایستاد! او وقتی هنگام استراحتش می رسید، فرصت را غنیمت می شمرد و به نماز می نشست چرا که امکان ایستاده نماز خواندن، نبود«أشهدُ انّک قد اقمتَ الصلاة(بخشی از زیارت شهدا) ». همسنگرانش نقل می کردند: «نوبت کشیک سید مصطفی که پایان می یافت، از دلش نمی آمد تا همرزمش را بیدار کند و به جای او کشیک می داد.»
روز پانزدهم دی ماه ۱۳۵۹ حمله ای موفق به فرماندهی شهید علم الهدی از سه محور آغاز شد و خیلی سریع پیشروی کرده و پیروزی رزمندگان را به همراه داشت تا جایی که شهر هویزه و مناطقی دیگر آزاد شد. روز بعد یعنی شانزدهم دی ماه این پیشروی ادامه یافت اما دست های پنهان و آشکار این پیشروی را خوشایند نمی دانستند و ارتش بدون آنکه اطلاع دهد عقب نشست و توپخانه و پشتیبانی خود را قطع کرد. دستور عقب نشینی به نیرو های زرهی رسید ولی به نیروهای پیاده، به دانشجویان و جهادی هایی که جلوتر بودند نرسید. بی سیمچی ارتش داد می کشید، بلند بلند می گفت: من که از خود شما بودم حداقل به من اطلاع می دادید تا خود را نجات دهم. ارتش عراق وارد منطقه شده بود. سید محمد حسین علم الهدی به خودش که آمد دید دور تا دورش نیرو های بعثی اند و پاسخ هر نفر یک موشک و یک گلوله تانک بود . همه ی جوان ها مثل گل های پَرپَر روی زمین افتادند و تانک های دشمن روی آن ها به حرکت آمدند. تصور کنید گرد و خاکِ تانک ها که فرو نشست حتی دیگر جنازه ها مشخص نبودند. تنها حجمی از خون و گوشت بود که در هم آمیخته شده بود.اینک عده ی قلیلی متشکل از مردم منطقه ، پاسداران و جهادگران در محاصره دشمنِ تا دندان مسلح قرار گرفته بودند و اینان با وجود آنکه فهمیده بودند با آنان چه کرده اند، برای شکستن ابهت دشمنی که تا آنروز فاتحانه خاک زیادی از سرزمین ایران اسلامی را در اِشغال خود داشت، تصمیم گرفتند شجاعانه بایستند و تا آخرین گلوله از انقلاب اسلامی شان و از شرف و غیرت و سرزمین شان دفاع کنند و به این صورت حماسه هویزه نقطه عطفی در تاریخ دفاع مقدس در مقابلۀ با صدام شد.
محاصره لحظه به لحظه تنگ تر شد و شهید سید مصطفی با آن بدن قوی و ورزشکارانه اش ، با این که قهرمان دو میدانی بود می توانست از تاریکی شب استفاده کند و خود را نجات دهد اما او و همرزمانش به مصداق آیه مبارک: «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ نَبَأَهُمْ بِالْحَقِّ ۚ إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًی»- سوره کهف ،آیه 13- ( ما قصه ی آنان را بر تو به درستی حکایت خواهیم کرد. آنها جوانمردانی بودند که به خدای خود ایمان آوردند و ما بر مقام ]ایمان [ و هدایتشان بیفزودیم). آنان جوانمردانه در مقابل دشمن ایستادند تا مقام شهادت نصیب شان شد.
بیش از یک سال از شهادت آنان گذشت و زمان وعده نصر خداوند فرا رسید. و طی عملیات طریق القدس و بیت المقدس قتلگاه شهدای مظلوم هویزه، آزاد شد. سرزمینی که در سخت ترین شرایط جنگ، جانانه ترین دفاع را در خود دیده بود و با وجود عبور تانک بر روی جنازه های بهترین فرزندان این مرز و بوم و اصابت تیر مستقیم تانک بر سر و سینه ی آن رادمردان صحنه ی نبرد، خللی به اندازه سر مویی در ایمان و اراده ی آنان وارد نیامد. زیرا آنان به خدای خود و به آنچه می کردند، باور داشتند و این از نشانه های ایمان وآگاهی آنان بود.
اوایل اردیبهشت ماه ـ 1361 ـ بود و هوای ملایم و دلنشین بهاری، عطر شمعدانی ها، فضای حیاط را پُر کرده بود. زیر سایه ـ روشنِ تک درخت خانه نشسته بودم، دلم هوای سید مصطفی را داشت… دشت هویزه و خون و آتش و محاصره و… ناگهان صدای زنگ در مرا به خود آورد… دعوت نامه ای از سوی سپاه پاسداران دشت آزادگان به ما رسید. از ما خواسته شده بود به قتگاه شهدای مظلوم هویزه سفر کنیم. آخر مدتی بود که منطقه هویزه از دست دشمنان بعثی آزاد شده بود. این دعوت نامه برای خانواده ی همه کسانی که در این حماسه به شهادت رسیده بودند، ارسال شده بود.
شانزده اردیبهشت 1361 ،یعنی 16 ماه پس از شهادت مظلومانه آنان، در مکانی که اکنون مزار شهدای مظلوم هویزه است، گرد هم آمدیم. روز غریبی بود. خانواده های شهدای مظلوم هویزه در محل قتگاه گرد هم آمده بودند. در جستجوی اولیه، تنها یک شهید گمنام پیدا شده بود که در همان محل دفن شده بود. خانواده ی شهید علم الهدی و تعدادی از همرزمانشان و برادران سپاه و جهادِ «دشت آزادگان» از ما پذیرایی نمودند. آن روز نظرِ خانواده های معظم شهدای مظلوم هویزه را در خصوص شهدای یافته شده، جویا شدند. مادر شهید سید مصطفی مختاری اعلام داشت چنانچه شهیدش پیدا شد، در همین محل به خاک سپرده شود لذا تصمیم برآن شد تا در محل قتلگاه مزاری بنا شود و کلیه ی شهدایی که یافت می شوند، در همین محل دفن شوند. آقای آهنگران که از دوستان شهید علم الهدی بود نوحه ای سوزناک سر داد و حماسه این دلاورمردان و شباهتشان به شهدای مظلوم کربلا را یادآوری می نمود. نوحه ای که قبلا در حسینیه ی جماران در حضور امام راحل و جمعی از فرماندهان سپاه خوانده شده بود:
سرباز سرافراز خمینی بدنت کو؟
پاسدار هویزه عزیزم کفنت کو؟
از هجر تو یاران و رفیقان همه دلتنگ
گفتار تو آموزش و رفتار تو فرهنگ
با جمع شهیدان و ملائک تو هماهنگ
پس مهر و صفا با رفقای وطنت کو
سرباز سرافراز خمینی بدنت کو؟
پاسدار هویزه عزیزم کفنت کو؟
برخیز و ببین توطئهها ساخته پیرم
از پشت منافق بزند خنجر و تیرم
از سنگ و چه صحرای سراغ تو بگیرم
آن پاک و معطر بدن بی کفنت کو
سرباز سرافراز خمینی بدنت کو؟
پاسدار هویزه عزیزم کفنت کو؟
ز آشوب و نفاق و سخن کذب مکرر
آزرده شده روح خدا حضرت رهبر
خون تو بجوش آمده در سینه سنگر
آن بحث منافق کش و روشن سخنت کو
سرباز سرافراز خمینی بدنت کو؟
پاسدار هویزه عزیزم کفنت کو؟
اندر بر دشمن نکنی هیچ سکوتی
جانبازیت از مرحله ی عشق ثبوتی
ای مرغک خونین پر و بال ملکوتی
روزم به سوی مادر خود پر زدنت کو
سرباز سرافراز خمینی بدنت کو؟
پاسدار هویزه عزیزم کفنت کو؟
ای روح شهادت طلبت طالب کوثر
ای درس گرفته ز حسین سبط پیمبر
خون تو تداوم گر خون علیاکبر
آن نعش که پوشیده ز خون پیرهنت کو
سرباز سرافراز خمینی بدنت کو؟
پاسدار هویزه عزیزم کفنت کو؟
هرگز نشود یاد تو از قلب فراموش
صوت ملکوتیت چرا دور شد از گوش
از سنگر تو بانگ مسلسل شده خاموش
آواز ملَـک گونه ی دشمن شکنت کو؟
سرباز سرافراز خمینی بدنت کو؟
پاسدار هویزه عزیزم کفنت کو؟
از فردای آن روز، سه گروه متشکل از برادران سبزواری، سوسنگردی و اصفهانی که غالب آنان شب عملیات حماسه هویزه حضور داشتند و تاریکی شب به کمکشان آمده بود تا جان سالم بدر برند، قرارگذاشتند برای یافتن پیکرشهدا، منطقه را جستجو کنند و به اینصورت بود که اولین گروه تفحص شهدا در ایران پا گرفت. قرار بر این شد یک روز برادران سبزواری و سوسنگردی منطقه را شناسایی کنند، اگر نشانه ای دیدند، علامت بگذارند تا فردای آنروز برادران اصفهانی با تجهیزات مکانیکی محل را کاوش کنند. یکی از این روزها به یک کلاه بافتنی قرمز رنگی برمی خورند. کلاهی که در آن ایام و در شب عملیات سید مصطفی بر سر داشت. یک سوراخ روی این کلاه دیده می شود که اثر تیر مستقیم تانک است. همان تیری که بر سرش اصابت می کند و او به لقاءالله می پیوندد. موقع شهادت او همرزمی در کنارش بوده و اکنون عضو همین گروه تفحص است، شاهد بوده که در شب عملیات تیر به سر سید مصطفی اصابت نموده و ایشان به حالت سجده، دوزانو بر زمین افتاده…
آنان کلاه را به زادگاه سید، به سبزوار می فرستند و پس از چند روز کاوش زیاد، یک لنگه ی پوتین سربازی را هم که سید مصطفی از سبزوار با خودش به جبهه برده بود، پیدا می کنند. آن روزها رزمندگان اسلام چنان در مضیقه بودند که حتی لباس رزم را خودشان تهیه می کردند. سید به خط خوش بر روی زبانه پوتینش نوشته بود: “مختاری”.
هنر است دیگر! هنر شهادت وقتی واقع می شود و این مقام عظما، وقتی نصیب کسی می گرددکه او همه ی هنرهایش را در تقرب الی الله به وحدت رسانده باشد. هنر خوشنویسی سید مصطفی، هنرنقاشی سید مصطفی و هنر ورزشکاری او با هنر فتوت و جوانمردیش، با هنر اخلاص و صداقتش و با هنر شجاعت و غیرتش آمیخته شده و به وحدت رسیده بود و در یک کلام؛ او «عبدالله» شده بود و همانگونه که قبل از شهادتش در نامه ای امضاء زده بود: عبدالله؛ سید مصطفی مختاری…
لنگه پوتین را هم به سبزوار می فرستند… برای خانواده ای که فرزندشان مفقود است مخصوصاً مادر و پدر، حتی اگر تار مویی از فرزندشان یافت شود چنان به آرامش می رسند که قابل توصیف نیست.
این جستجو ادامه داشت تا یک روز برادرِ شهید مجید کریمی که او هم بدنبال بردارش می گشت به یک گلوله زنگار زده ی آر.پی. جی برمی خورَد. این گلوله از شب عملیات به جا مانده بود، آن را برمی دارد و درحالی که گلوله را در دست دارد، جستجو را در مناطق دیگر ادامه می دهد. در پایان روز، بی آنکه نشانه ای بیابد گلوله را به گوشه ای پرتاب می کند و می رود. فردای آنروز که برادران اصفهانی به منطقه ی در حال جستجو می روند هر چه می گردند علامتی نمی یابند تا اینکه چشمشان در کنار بوته ای به گلوله آر.پی.جی می افتد که قبلا آنرا ندیده بودند. اصفهانی ها فکر می کنند شاید این علامتی است که گروه قبلی برای کاوش بجا گذاشته. محل را با بیل مکانیکی کالش می کنند. یکباره سرِ شهید پدیدار می شود. لحظه ی عجیبی است پس از مدت ها جستجو، پیکر شهیدی یافت شده است. عجیب اینکه طی این مدت جستجو از هیچ شهیدی هیچ اثری و نشانه ای یافت نشده بود مگر سال های بعد…
تصمیم می گیرند از سمت سر شهید و از سمت پای او خاک را کنار بزنند. گروهی که از سمت پایین خاک را کنار می زنند، متوجه می شوند این شهید تنها یک پوتین به پا دارد. گمان می برند این پیکر شهید سید مصطفی مختاری است که قبلا یک پوتین او را یافته بودند.خبر پیدا شدن پیکر شهید سید مصطفی به سبزوار رسید. موجی از شادی در خانواده و در شهر برانگیخت. یک گروه از خانواده ی شهید و چند تن از پدران شهدا و همرزمان ودوستان جهادیش با یک مینی بوس به سوسنگرد و سپس به منطقۀ تازه آزاد شده ی هویزه عازم شدند. آن روز سی ام خرداد 1361 بود، یعنی هجده ماه پس از شهادت شهید سید مصطفی.
روزعجیبی بود روزی که غم و شادی دلها را بی تاب می کرد. شادمان از دیدن پیکر شهید و غمناک از مظلومیت او و از دست رفتن یک مجاهد فی سبیل الله. وقتی به سر خاک شهید رسیدیم، ابتدا همگی فاتحه ای و نمازی اشکبار بجا آوردیم. جنازه ی شهید در شمال مزار و در فاصله ی دو کیلومتری یافت شده بود. تجهیزاتی که با خود از سوسنگرد برده بودیم: یک برانکارد، یک کفن و کلنگ و بیل دستی بود. خاک را کنار زدیم، در فاصله یک متری زیر خاک به پیکر شهید برخوردیم. تصمیم گرفتیم با دست خاک را از پیکر مطهر شهید کنار زنیم. خاکی که برای ما یک خاک ساده نبود. خاکی بود که با گوشت و پوست و خون او در آمیخته بود. من پایین پای شهید، نوازشگرانه، خاک را کنار می زدم. خاک شهید، خاک نرم جنوب، خاکی که احساس می کردم او هم مرا نوازش می کند. خاکی که امانت خود را بخوبی حفظ کرده بود. خاکی که پس از هجده ماه از شهادت شهید سید مصطفی، پیکر او را نیمه سالم در خود محفوظ نگه داشته بود. خاک خنک و نرم که با نوازش، دست ما را می فشرد.آن روز چقدر هوا لطیف بود، سی ام خرداد یک هزار و سیصد و شصت و یک. از سر دلتنگی پای مصطفی را که کفش نداشت به دست گرفتم. رگ و پیِ سالم او به من سلام می داد. خاک را بیشتر کنار زدیم. زیر شلواری که او از سبزوار برده بود، بی آنکه آسیب ببیند، به پایش بود. خاک را کاملا از دور و بر شهید کنار زدیم و تصمیم گرفتیم برای آنکه پیکر شهید آسیب نبیند همانگونه که از پایین پا، خاک را کنار می زنیم، کفن را هم در زیر پای او قرار دهیم و کم کم به سمت بالا بکشانیم. همه کنار رفتیم و یکی از برادران سوسنگردی با یک سرنیزه به آهستگی تمام خاک را از زیر شهید کنار می زد و دو نفر آهسته کفن را به زیر شهید می کشاندند. به قسمت شکم و بالاتنه ی شهید که رسید یک باره تکه ی بزرگی درست مثل ژله ای که آمیخته به خاک و خون بود، روی زمین غلتید! شهید در آن گرمای سوزنده ی جنوب هنوز نیمه سالم باقی مانده بود. برادر سوسنگردی مان رنگ رخسارش به زردی نشست و بقیه ی کسانی که آنجا حاضر بودند، بشدت متاثرشدند وگریستند.
پس از آنکه شهید را در کفن قرار دادیم. برادر جهادگر، حسن ساده که حدود یک ماه بعد به شهادت رسید(23/4/1361) نزد من آمد و با نگرانی گفت : او را چگونه دفن کنیم… آداب نماز بر شهید… آداب دفن را چگونه بجای آوریم؟ ای وای!… این مسئله ای بود که کاملا از یاد برده بودیم. نه روحانی داشتیم تا این مراسم را بجای آورد و نه کسی از ما آداب کفن و دفن را می دانست. همه نگران شدیم. بی آنکه تصمیمی بگیریم لااله الا الله گویان شهید را به آهستگی بر برانکارد نهادیم و غریبانه با جمعیتی در حدود بیست نفر، آن شهیدمظلوم را به سمت مزار حرکت دادیم. من و برادرم سید مرتضی و موسی الرضا جمالی- دامادمان- اکنون هر دو مرحوم شده اند، همان طور که شهید سید مصطفی را بر دوش حمل می کردیم، مضطربانه، به سکوتی عمیق فرو رفته بودیم. بقیه هم پشت سر ما در حرکت بودند. ما می بایست از یک خاکریز دو متر و نیمی و بسیار طویل که بعثی ها برای دفاع از خود احداث کرده بودند، بالا می رفتیم. وقتی بالای خاکریز رسیدیم با صحنه ای مواجه شدیم که در تصورمان نمی گنجید. دو مینی بوس آمده بودند تا از محل حماسه هویزه دیدن کنند. آنچه راکه می دیدم به باورم نمی آمد!این اصلا ممکن نبود! منطقه تازه آزاد شده بود و سراسر، مین گذاری بود و به ما اکیداً تذکر داده شده بود مراقب باشیم. منطقه هنوز نظامی محسوب می شد و شخصی ها حق حضور نداشتند. این گروه غیر نظامی چگونه توانسته بودند مجوز حضور در این منطقه را کسب کنند. به نظر می رسید در حال بازگشت هستند اما تا ما را دیدند جلو آمدند. وقتی متوجه جنازه ای شدند که بر دوش ما حمل می شد، آن هم پیکر شهید، غوغایی برپا شد که تا لحظاتی گیج و مبهم نظاره گر آن منظره بودیم. جنازه را چنان به سرعت از ما گرفتند و بر دوش نشاندند که گویا ملایک بر زمین فرود آمده اند و آنگاه ما بودیم که اشک ریزان به دنبال جنازه می دویدم و به او نمی رسیدیم و الله اکبر،الله اکبر ، الله اکبر، لا اله الا الله… باورش سخت است. دست خدا بود که پیکر شهید را به جلو می برد، بال فرشتگان بود که هوا را تلطیف می کرد، ارواح شهدای هویزه بود که تکبیرگویان ذریه ی رسول الله را همراهی می کردند و اشک همراهان گوهری آسمانی را یافته بودند تا پیمان تازه کنند و باز او را به خاک «أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلى شَهِدْنآ» بسپارند.
بهت زده کناری ایستاده بودم و عظمت خدارا مشاهده می کردم. «حسن ساده» نزد من آمد و دوباره نگرانی هایش را تکرار کرد و من با سکوت به او می نگریستم. از دور مردی روحانی، با عمامه ای سفید و چهره ای بسیار نورانی در حالی که عبایش را روی دست انداخته بود و معلوم بود که پیکر شهید را حمل می کرده، نزد ما آمد و پرسید شما چه می گویید؟ من نفهمیدم چگونه متوجه گفت وگوی ما شده بود شاید کسی چیزی به او گفته بود، نمی دانم. من جواب دادم: «دوستم نگران کفن و دفن شهید است.» ایشان حرف مرا قطع کرد و گفت: «تا من هستم تکلیف از گردن شما ساقط است.» ما هر دو آرام شدیم.
آنان مردمی از شهر نور استان مازندران بودند. ابتدا به اتفاق همه کسانی که آنجا بودند،آداب نماز رابر پیکرشهید بجاآوردیم و سپس پیکر شهید را به سوی قبری که از قبل کنده شده بود، حمل کردیم. آقای «سید محمد علویزاده» که شب عملیات همراه و همرزم شهید بوده و سید مصطفی در کنار او به شهادت رسیده بود و نیز تلاش شبانه روزی برای یافتن پیکرهای همرزمش انجام داده بود به همراه برادر شهید مجیدکریمی که او نیز از جانبازان دفاع مقدس است وگلوله زنگارزده آر.پی.جی را او بدون هدف به کناری انداخته بود و شهید سید مصطفی مختاری ، همانجا پیدا شده بود، به درون قبر رفتند و شهید را در قبر نهادند و آداب کفن و دفن ،با شکوه تمام توسط آن روحانی بزرگوار انجام شد.
در دی ماه همان سال و در سالگرد شهدای مظلوم حماسه هویزه پدر شهید سید مصطفی مشغول زیارت برخاک فرزندش ایستاده که کسی از پشت سر او را صدا می زند. وقتی برمی گردد پاسداری را مشاهده می کند که با لباسی مرتب و تمیز می گوید: حاج آقا این «جیبِ نارنجک» متعلق به شهید سید مصطفی است که در این حوالی یافته ایم و بر روی آن به خط شهید نام او نوشته شده، تقدیم به شما… .
پدر شهید می گفت :جیبِ نارنجک را گرفتم بی آنکه از آن پاسدار بخواهم خودش را معرفی کند لذا بلافاصله برگشتم و کسی را ندیدم.
اینک سال های مدیدی است که از آن روز می گذرد. قتلگاه این شهدای مظلوم تبدیل به زیارتگاهی باشکوه شده است و هر روزه خیل گسترده ای از دلسوخته گان و ارادتمندان را در خود جای می دهد.
شهید سید مصطفی مختاری با اعتقاد می گفت: انقلاب ما باید صادر شود و بهترین محل آن همین جبهه و کربلاهای حسین(ع) است و جبهه ی کربلا اخلاص و ایثار می خواهد.
در یادداشت های شهید سید مصطفی آمده است: «ما رو به سوی شهر شهادت نهاده ایم، با نام کردگار، سرمست و بی قرار، در قلب آسمان، ما قامت سرخ افق را، دستان گل فشان شفق را این گونه دیده ایم.»
………
و اینک سروده ای که از سوز دلی برآمده و لاجرم بر دل نشیند:
خدا را ستایش که دادی به من
یکی نوجوانی چو شیر دمن
بودی نام او” مصطفای” دلیر
به روز مَصاف همچو درنده شیر
چو فرمان رهبر شنید از بسیج
ره حب دنیا شمردی به هیچ
برای نگه داری از دین خود
هم از خاک کشور، هم آیین خود
بپوشید چشم از گل و گلستان
زخواهر، برادر، همه دوستان
زمادر، پدر چشم پوشید و رفت
می ازجام وحدت بنوشید و رفت
به همراه” فاضل” یل نامور،
گرفتند جمله به سنگر مقر
“کریمی” و” فتاحی” و” مهدوی”،
شدند جمع در سنگر معنوی
به سنگر ندیدند جز حق کسی
به جان برخریدند خار و خسی
دو صد بود و هفتاد یارانشان،
هویزه بشد مدفن پاکشان
به ماه دی آن نوجوانان پاک
به دشت هویزه شدند زیر خاک
خدایا تو بنیاد بعثی بکن
به فرق عدو تیغ قهرت بزن
خدایا نداریم جز تو امید
بده ختم این جنگ بر ما نوید
سروده ی مرحوم «میرزامنصور مختاری»، پدر شهید سید مصطفی مختاری در رثای جوان رشیدش.
والسلام ـ زمستان 1394
۹۵/۱۰/۲۷