من او را گم میکنم و او مرا پیدا میکند
السلام علیک یا ابوالفضل العباس
چند ماه بدو در راهرو های ادارات از نظام وظیفه و دانشگاه و حج و زیارت و گذرنامه و غیره آخرش یک بخشنامه نشانت بدهند که نمی شود. اصلا یادم نمی آید مسیر خانه را چگونه پیمودم. البته قفلی که بر این در زده بودند کلیدش را پیشتر خود گم کرده بودم عیبی ندارد آقا...
عیبی ندارد آقا من بد... عیبی ندارد آقا بین این همه زائر من اضافه... عیبی ندارد آقا من از این کاروان جامانده...
***ایها الزوار... بلغوا سلامی علی سیدی الحسین و علی اخیه الشهید***
این چه عطشیست که در من ایجاد شده این روز ها همه ی کار هایم با یک چیز سنجیده می شود.
کربلا
زیارت اربعین
السلام علیک یا ابا عبد الله
ماجرایت عجیب طوفانیست، ترکیبی از تشنگی و زیر پا ماندن اجساد و جسم خونی تو... ، مرا که به یاد صحرای دیگری می اندازد. نمی دانم چه حکمتی دارد که هر که در این بزم مقرب تر باشد او را جام بلایی میدهند از جنس نور. ناگهان در منا هم که باشد کربلایی می شود. آری انسانی که خود را وارسته کند و از عرفه هم بیاید باید هم دعوت معبودش را آنی به تاخیر نیندازد و تلبیه گویان تا اوج آسمان به پرواز در آید تو را جسم به چه کار آید رهایش کن در میان این جمعیت... تو خودت را برسان به کرسی تلاوتت اینبار خدا می خواهد برای تو بخواند:"اقراء و ارفع" و حال نوبت توست که با معبودت عشق بازی کنی میخوانی و بالا میروی... میخوانی و بالا می روی... میخوانی و بالا می روی...
اما من اکنون این پایین خون تو را می بینم که جاری می شود در دفتر زمان و مکان. جاری می شود در وجود و جسم و جان هزاران مجاهد حزب الله مخلوط می شود با خون شهید بیضایی و شهید حیدری و همه شهدای مدافع حرم در عراق و سوریه خونتان جاری میشود و می پیوندد به جوی خونین شهید مغنیه و شهید صدر و شهدای حزب الله جوی های خونین شهدای غزه و یمن و بوسنی و برمه و پاراچنار که به این خون می پیوندد می رسم به شلمچه و طلائیه و مهران و اروند کنار و دهلاویه .جیحونی از خون است که پیش می رود و خون های آزادگان طول تاریخ را با خود میبرد بالا دست را که مینگرم این خون حسین است که سرچشمه همه این خون هاست... و چشم هایم را که می شویم جز نور نمی بینم.
دستم به روی سینه ام می رود
السلام علیک یا ثار الله و بن ثاره
التماس دعا
سینالف
شب میلاد امام رضا بود دیر از خانه خارج شدیم با مادرم رفتیم تا پدر بزرگم را ببینیم. مدتی بود بیماری اش شدت گرفته بود. تا درخانه خاله ام که چند مدت پدر بزرگم در آنجا می ماند رفتیم اما کسی خانه نبود. فهمیدیم که به خانه خودشان رفته اند عصر بود و آفتاب در حال غروب بنا شد که به محله مان برگردیم تا در مراسم میلاد امام رضا شرکت کنیم. زیرا اگر به خانه پدر بزرگم می رفتیم نمیتوانستیم به موقع برگردیم. مراسم میلاد سپری شد. وبه خانه برگشتیم. نیمه های شب بود. که با صدای تلفن از خواب بیدار شدیم...
پشت خط کسی گفت که او تمام کرد.
و اکنون یک سال است که از کنارمان رفته ای... هر گز فراموش نمیکنم آن مهربانی را که به ما یاد دادی. اینکه صادقانه زیستی و هیچکس نیست که بگوید از تو بدی دیده... یادم نمیرود که حتی گربه های پشت بام هم برای رفتنت غمگین شدند چرا که دیگر کسی برایشان غذا نمیگذاشت...
شط علقمه کربلا