جادوگر مرا نیز شیر کن!
تو یه مهمونی بازی بچه ها توجهم رو جلب کرد یه گوشه ای که حواس هیشکی بهشون نباشه همه بچه ها چهار دستو پا رو زمین راه میرفتن و یکیشون که ظاهرا مزرعه دارشون بود بهشون دستور میداد. بازنجیر های خیالی میبستشون یه گوشه و حیوانات خاطی رو با بند طنابی که دستش بود میزد و علنا بهشون زور میگفت.
بچه ها که عمیقا در نقش هاشون فرو رفته بودن بند های تخیلی رو باور کرده بودن تکون نمیخوردن و حتی ضربات واقعی شلاق رو مثل یه حیوان تحمل میکردن. اگر هم یکیشون فرار میکرد مزرعه دار به بقیه دستور میداد تنبیهش کنن و یقیه میریختن سرش.
آروم وارد بازیشون شدم
سلام من جادو گر سرزمین پریونم.
رفتم به سمت حیوانات مزرعه:
میخام با نیروی جادوییم شمارو تبدیل به شیر کنم. اجی مجی لا ترجی حالا همتون شیر های خطر ناکی هستید، حمله کنید صاحب مزرعه رو بخورید.
نقشه ام گرفته بود.
صاحب مزرعه گریان پیش مامانش رفت در حالیکه همه جاش جای گاز بود.
با خودم فکر میکردم من که نه سلاحی بهشون دادم و نه توازن فیزیکی رو بهم زدم اونا همون بچه ها بودن و شاید اگه من چیزی نمیگفتم تا ساعت ها نقش گاو و اسب رو بازی میکردن اما من سعی کردم اون ها رو متوجه نیروهای درونی شون بکنم اونها همونطور که تواناییش رو دارن که اسب بشن تواناییش رو دارن که شیر بشن پس چرا نمی شن.
کمی فکر میکنم یک بار دیگه جمله رو تکرار میکنم با تغییر ضمایر:
ما که تواناییش رو داریم شیر بشیم چرا همش نقش گاو رو تو رندگی اجتماعی مون بازی میکنیم
کاش جادوگر درونمون بیاد و بهمون بگه که دیگه گاو و اسب بودن بسه از امروز تو شیری
اجی مجی لا ترجی