شب میلاد امام رضا بود دیر از خانه خارج شدیم با مادرم رفتیم تا پدر بزرگم را ببینیم. مدتی بود بیماری اش شدت گرفته بود. تا درخانه خاله ام که چند مدت پدر بزرگم در آنجا می ماند رفتیم اما کسی خانه نبود. فهمیدیم که به خانه خودشان رفته اند عصر بود و آفتاب در حال غروب بنا شد که به محله مان برگردیم تا در مراسم میلاد امام رضا شرکت کنیم. زیرا اگر به خانه پدر بزرگم می رفتیم نمیتوانستیم به موقع برگردیم. مراسم میلاد سپری شد. وبه خانه برگشتیم. نیمه های شب بود. که با صدای تلفن از خواب بیدار شدیم...
پشت خط کسی گفت که او تمام کرد.
و اکنون یک سال است که از کنارمان رفته ای... هر گز فراموش نمیکنم آن مهربانی را که به ما یاد دادی. اینکه صادقانه زیستی و هیچکس نیست که بگوید از تو بدی دیده... یادم نمیرود که حتی گربه های پشت بام هم برای رفتنت غمگین شدند چرا که دیگر کسی برایشان غذا نمیگذاشت...
شط علقمه کربلا