هنوز همسر و دخترکش در خواب بودند که از خانه بیرون زد. نسیم سردی که صورتش را می نوازید بیرون در به استقبالش آمد. یک ماهی بود که کارش همین بود. صبح زود از خانه می زد بیرون و خیابان ها را قدم میزد. با اینکه از شرکتی که در آن کار می کرد اخراج شده بود اما نمی توانست در خانه بماند هر روز صبح زود از خانه بیرون میزد و عصر که می شد برمی گشت. مثل همیشه مسیرش را به سمت پارکی در نزدیکی خانه شان کج کرد. پارک خلوتی بود و جز چند دختربچه مدرسه ای که با لباس های متحد الشکل بنفش رنگی در حال رفتن به مدرسه بودند هیچکس در آن نبود.
تنها صدا هایی که شنیده می شد صدای کلاغ های بالای درخت ها بود و صدای دو گربه که مثل آژیر برای هم شاخ و شانه می کشیدند و شاید برای کسب لقمه ای غذا به همدیگر می پریدند. هوای زمستانی کم کم داشت بر ماه میانی پاییز چیره می شد. خودش را کمی جمع و جور کرد لرز کوچکی بر اندام هایش افتاد. دکمه های جلوی کتش را بست و دست هایش را در جیب هایش فرو برد.
به سرنوشت مبهم خودش فکر می کرد. به آینده ای که از آن هیچ نمی دانست. گرسنگی کم کم علایم خود را نشان می داد شاید مثل بقیه روز ها دو تا لواش بخرد و برود سراغ چند تا از دوستانش که در یک ساختمان نیمه کار عملگی می کردند و صبحانه را با آن ها بخورد. اما گاهی حتی حوصله آن ها را هم نداشت چه وقتی سر به سرش می گذاشتند و می خندیدند، چه حتی وقتی که می خواستند به او دلداری بدهند.
- آبدارچی هم شد کار. اصلا خیلی هم خوب شد که شرکت تعدیل نیرو کرد بلکه تو به فکر بیفتی و یه کار درست و حسابی برای خودت جفت و جور کنی.
ترجیح می داد بجای همه این حرف ها پول دو تا لواش را بدهد یک نخ سیگار بخرد و همانجا توی پارک ناشتا دودش کند و فوتش کند توی آسمان خاکستری بالای سرش. اصلا شاید انقدر آدم های غصه دار سیگار فوت کرده اند توی این آسمان که رنگش از آبی برگشته و این رنگی شده.
چند دور جیب هایش را گشت پولی برایش نمانده بود. مسیرش را به سمت خودپرداز پایین پارک انداخت تا ببیند ته مانده ی حسابش چند روز دیگر او را زنده نگه می دارد؟ همین دیشب بود وقتی داشت موهای فرفری دختر کوچولویش را نوازش میکرد و از شیرین زبانی اش حض می برد قول داد برایش اسباب بازی بخرد. اما برای همسرش همین قول های خشک و خالی را هم نمی توانست بدهد. اصلا دو هفته ای می شد که توی چشم هایش نگاه نکرده بود. اصلا نگاه کند که چه...؟ که سر زخم ها باز شود؟
غرق همین افکار خود را جلوی باجه بانک یافت عکسی از خودش که در شیشه بانک افتاده بود غریب می نمود. مردی لاغر و با موهایی کم پشت با کتی پشمی و صورتی چروک خورده که اصلا به یک مرد 40 ساله نمی آمد و حد اقل اورا 15 سالی پیر تر نشان می داد.
کارت بانکی اش را در دستگاه گذاشت و یک نگاهی به موجودی اش انداخت 73 هزار و خورده ای . این آخرین باقی مانده پولی بود که از تصفیه حساب شرکت در حسابش ریخته بودند.
دریافت وجه نقد.... 700.000 ریال
پول ها را تا کرد و در جیبش گذاشت از نزدیک ترین دکه یک بسته سیگار خواست. در طول این سال های سخت زندگی اش روز هایی پیش آمده بود که غذا نخورده بود اما سیگارش همیشه به راه بوده. ولو شده به یک نخ. بسته سیگار را کمی ورانداز کرد و ترجیح داد فقط دو تا نخ سیگار بخرد.
حالا برایش 69 هزار تومان باقی مانده بود و دنیای تاریکی که او را به سمت خودش می کشید. همینطور که ویترین مغازه ها را نگاه می کرد یکهویی خشکش زد خیره شده بود به ویترین یک مغازه تاسیساتی. باورش نمی شد. حمام آنها همیشه کم فشار بود و حالا که می دید یک دوش سوبان دست دوم به قیمت دقیقا 69 هزار تومان را آن جا در ویترین پشت آن کاغذ که رویش نوشته بود به یک کارگر تاسیساتی فنی نیازمندیم. هست از خوشحالی پر در می آورد. فوری رفت و آن را خرید و از آن جایی که خودش کار تاسیساتی بلد بود خودش دوش را نصب کرد و از فردا ابتدا یک دوش با آب پرفشار میگرفت سپس به سراغ ادامه بدبختی هایش در آن پارک می رفت.
بالاخره بعد از مدت ها یک کتاب تمام کردم و فرصتی شد که به این بهانه سری به وبلاگم بزنم و دلتنگی هایم را کم کنم. البته در طول این مدت هم کتاب میخواندم اما عادت بد موازی خوانی ام باعث میشود که تعداد بیشتری کتاب را در مدت بلند تری بخوانم و تمام کنم. کیمیا خاتون اما برایم آنقدر جذاب بود که در مدت کوتاهی خواندمش. وقتی تمامش کردم حس کرختی کردم. سری به نقد های آن زدم.بقیه هم گویا انتظارات دیگری از خواندن این کتاب داشتند.
درست می فرمایید بنده هم بی من مرو را خواندم هم قسمت های مقالات شمس که مربوط به کیمیا بود
شمس میگه که قبل از طلاق مهریه کیمیارو داده و حتی اعتقادش اینه که هنوز این پولها از حق زنی که یک شب بهش خدمت بکنه کمتره حتی میگه:
آن کیمیا بر من دختر آمد. و به وقت آن (عشق بازی)آن همه شیوه و صنعت از کجا بودش؟ روزان(روزها)همه بدخویها بکردی(بداخلاقی می کرد)و شب چو به جامه خواب درآمدی عجب بودی!خدایش بیامرزد چندان خوشی ها به ما داد..
ازین قسمت مشخص میشه که این دختر اولا باکره بوده
دوما بداخلاق بوره
سوما رغبت زیادی برای برقراری ارتباط جنسی با همسرش،(شمس)داشته
پس به زور زنش نشده
که شمس در جواب این رغبت ها میگه:
...اگر مرا میل آن بودی، غلامی بخریدمی...
و اینکه کسی اگر کسی رو کتک بزنه و بکشه قطعا نمیگه خدا بیامرزدش به ما خوشی ها داد!و بعد این حرف رو بنویسن
چندبار هم از به قاضی رفتن و مهریه دادن پیش از طلاق میگه :
پریر(پریروز)کسی به طریق غمخوارگی می گفت که دیدی چه کردند؟
گفتم چه؟
گفت تورا به قاضی بردند و مهر سِتُدَند و در این شهر کدام زن است که مهر ستده است به پیشین؟(قبل از طلاق مهریه گرفته)
گفتم:(شمس میگه گفتم)آنچه محمل دارد که یک ساعت خدمت او برابر هزار درم هنوز دون آن باشد..
و جایی میگه:
مرا این دامنگیر شد که عورت(زن) را دل در پی من بود...
پس خود کیمیا بهش علاقه مند شده بوده گرچه مولانا به شمس اصرار می کرده که ازدواج کنه چون تنها بوده و حتی در حجره ای بیرون از خونه مولانا در کاروانسرا زندگی می کرده
اما نه این به زور کسی رو به شمس بده!
چطور مولانایی که به پسرش بارها نامه می نویسه و میگه همسر و فرزندانت رو امانت خدا بدون و باهاشون درست برخورد کن و عروسش رو شاهزاده ما و نور دیده ما در نامه ای در مکتوبات خطاب می کنه می تونسته همچین کاری بکنه؟
افلاکی هم ۱۱۰ سال بعد مولانا و فقط برای کسب قدرت نوشته شده و پر از اوهام مختلف ولی تو این کتاب تخیلی هم اثری از کتک نیست و میخواد بگه شمس چون بدون اجازش کاری انجام شده با یک نگاه به کیمیا گردنش خشک شده!
تمامش برای کرامت بستن به شمسه
و الا خانم قدس که طبق گفته های غلامرضا خاکی قسمت های مقالات رو که مربوط به کیمیا بوده رو ندیدن چطور از کتابشون که پر از اوهام هست به عنوان منبع تاریخی ذکر می کنن؟
درحالی در تقدیم نامه نوشتن:
تقدیم به مادرم که به جای لالایی برایمان مثنوی می خواند!
چطور آدم لالایی بچگی اش مثنوی باشد و بعد با خیالاتش که هیچ سندی ندارد موازین اخلاقی را کنار بگذارد و با مشتی اوهام آبروی شمس و مولانایی را بریزد که افکارشان لالایی بچگی هایش بوده!
در ۸۰۰ سال پیش هم ازدواج دختر جوان با مردی سالخورده موردی نداشته و به گفته بعضی شمس قیافه و خلق و خویی جذاب داشته
اگر دقت کنید واژه یوسف پر تکرار ترین کلمه دیوان شمس هست!
و نمیتواند بی دلیل باشد
حداقل در آن زمان در آن دوران وحشتناک حق طلاق با زن بوده و حتی با وجود این مهریه راهم قبل طلاق گرفته!
ولی شما امروزه هم نگاه کنی اگر زنی درخواست طلاق بکند باید حتی از جهازش هم بگذرد!
بنده خودم زن هستم ولی دلیلی نمیبینم با عقاید ذوق و شوقی و شلوغ کن فمینیستی و با دروغ برای شهرت خودم کسی را به گند بکشم
تا غربیان خوب از او بهره ببرند!
نمیدانم چه کسی به این رمان ها که به قول آقای شهبازی فرق سلطان ولد و بهاءالدین ولد در آن معلوم نیست اجازه چاپ بدهد!
مدت مدیدیست که کتابی به پایان نرسانده ام و متنی ننوشته ام البته دلایل متعددی دارد که یکی از آنها خراب شدن لپتاپم بود ودلیل دیگر این بود که چکیده حرف هایی را که دلم میخواست در اینجا بزنم را در توییتر و استوری اینستا منتشر میکردم ، القصه...
در هر حال دیگر جایی برای نوشتن نقد کتاب هایی که خوانده ام نداشتم و با تمام کردن کتاب هری پاتر و سنگ جادو توفیقی پدید آمد تا مجدد با وبلاگ آشتی کنم. کتاب های کافه کتاب را در دست مطالعه دارم و به زودی تعداد بیشتری را به پایان میرسانم و نقدشان را می نویسم.
هری پاتر و سنگ جادو نوشته جی کی رولینگ
نویسنده : جی کی رولینگ
ترجمه: سعید کبریایی
چاپ هفتم
بعد از تماشای چندین و چند باره فیلم ها و بعد از فاصله نسبتا طولانی که با کتاب های هری پاتر ایجاد شده بود تصمیم گرفتم مجددا به دنیای کودکی بازگردم و مجموعه هری پاتر را یک بار دیگر بخوانم. همزمان برای چند دهمین بار مجموعه فیلم ها را نیز از ابتدا دیدم. مطالعه همزمان کتاب و دیدن فیلم این حس جالب را به آدم میدهد که فکر کنی از بقیه کسانی که همراه تو نشسته و فیلم را می بینند بیشتر میدانی. از همان دقایق اول که میدانی شوهر خاله هری در کار فروش دریل است تا آن انتها که بینندگان فیلم سالن معجون ها و سالن غول را قبل از رسیدن به سنگ جادو در فیلم نمی بینند و فقط تو از آنها اطلاع داری. تنها موردی هم که در کتاب ذهنم نمیتواند قبول کند این مورد است که پرفسور کوییرل در کافه پاتیل درزدار با هری پاتر دست میدهد اما در انتهای فیلم متوجه می شویم که پرفسور کوییرل بنا به طلسم عشق قادر به لمس هری نیست. که البته در فیلم کوییرل در پاتیل درزدار با هری دست نمی دهد و این مشکل حل می شود.
فارغ از بعد داستانی کتاب در ابعاد هنری قضیه هم هری پاتر یک اعجوبه است. کتاب های علمی تخیلی که سال ها پیش نگاشته شده عمر خود را از دست می دهند. و مطالعه آن ها برای انسان قرن 21 کسل کننده می آید اما دنیای جادو گری که رولینگ خلق کرده هیچ گاه پیر نمی شود و اگر به جای تاریخ های ذکر شده در کتاب به تاریخ های تازه تری اشاره می شد هیچ تغییری در داستان ها به وجود نمی آید.
رولینگ ژول ورن می شود
ژول ورن وقتی رمان های علمی و تخیلی اش را می نوشت اجازه می داد ذهنش پرواز کند و به بالاترین فاصله ها و عمیق ترین دریا ها برود سال ها بعد تکنولوژی های عنوان شده در کتاب های ژول ورن اختراع شد و باعث شد او را یک نویسنده پیشگو بنامند.
رولینگ هم وقتی 20 سال پیش در ایستگاه قطار ایده هری پاتر به ذهنش آمد احتمالا پیش بینی نمی کرد روزنامه های اینترنتی به وجود بیاید که عکس هایشان با گیف ذخیره شده اند و تکان میخورند. احتمالا نمیدانست اپل قاب عکس جدید خود را عرضه میکند که در آن عکس های تکان میخورند و برای هری پاتر های قرن 21 دست تکان میدهند. و صد ها احتمال دیگر... به راستی زندگی امروزی ما چیزی از جادو کم ندارد. نقل به مضمون یکی از توییت های جی کی رولینگ این بود که جادوی واقعی نه ورد ها و طلسم های پیچیده است و نه لباس ها و ابزار های عجیب، چیزی که جادو میکند چیزی که به راستی کیمیاست و چیزی که باعث تسخیر بقیه می شود عبارت است از عشق و محبت که در کتاب یک هم دامبلدور به هری میگوید که عشق بالاترین جادو هاست تنها جادویی که ولدومورت نمی تواند از آن سر در بیاورد.
هری پاتر و فرزند نفرین شده
هشتمین کتاب از سری هری پاتر آمد هری پاتر و فرزند نفرین شده. اسم جی کی رولینگ هم با فونتی بزرگ زیر نام کتاب آمده است اما کمی که نزدیکتر بروید متوجه می شوید نوشته : بر اساس رمانی از جی کی رولینگ نه نویسنده این رمان رولینگ نیست چیزی که بیشتر افراد حتی بعد از خواندن کتاب هم متوجه آن نشده اند. داستان روایتگر سال ها پس نابودی لرد سیاه است و با پرش هایی که به هفت کتاب اصلی دارد سعی میکند ابعاد جدیدی را به داستان اصلی اضافه کند. من خودم این کتاب رو بلافاصله که متوجه شدم نویسنده هاش جان تیفانی و جک درن هستن هیچ رغبتی به مطالعه اش نداشتم از دوستانی هم که این کتاب رو مطالعه کردن توصیه شده که این کتاب رو نخونم. نقل قول بی گناه
پ.ن: فوت دکتر مریم میرزاخانی دانشمند ریاضی دان نخبه ایرانی بسیار مایه تاسف بود. ایشان را از مجلات دانستنی ها شناختم وقتی که شکایت میکرد از نبود کوچکترین حمایت های دیپلماتیک برای وقتی که میخاست پسرش تابعیت ایرانی داشته باشد.
اما دو نکته مهم دکتر میرزاخانی یک چهره الهام بخش برای کودکان ایرانی استکه در فضای بعد از انقلاب و جنگ توانست رشد کند و به بالاترین مراتب علمی برسد. بخصوص که این دوره برای دختران سرزمینم بسیار سخت تر می گذشت. اما درسی که از زندگی دکتر میرزاخانی میتوانم بگیرم این است که لازم نیست برای خودم چالش درست کنم چالش هایی که وجودم را ضایع می کند و عمرم را هدر کافیست هدفی انتخاب کنم و در آن راه به بشریت خدمت کنم. در عین تواضع و فروتنی . بدون هیچ دشمنی برایش آرامش میطلبم