زیر آسمان

وب نوشت شخصی سعید اصلانی

زیر آسمان

وب نوشت شخصی سعید اصلانی

زیر آسمان

سلام به وبم خوش اومدید اینجا پاتوق نوشته ها و یادداشت هامه امیدوارم از نظراتتون بهرمندم کنید.

مادر آرزو های بچه های ایران

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۵۹ ب.ظ


به مناسبت دهمین سال پرواز انوشه انصاری به اسکای لب در 23 شهرویور 85:
انوشه انصاری از معدود ایرانی هاییست که آرزو را درون خود نکشت و سعی کرد درست مثل یک کودک به آرمان خود بیندیشد و برای رسیدن به آرزویش روز های سختی را تحمل کرد. زندگی اون پر از فراز و نشیب هایی است که انسان را به راحتی از پا در می آورد اما انوشه از پا نمی افتد.
برای اینکه زندگی اش را بهتر بشناسید کتاب رویای من را بخوانید.(میتونید برای آشنایی بیشتر با این کتاب نقد من رو بر این کتاب بخونید.)
امروز انوشه را که در آستانه ی پنجاه سالگی به آموزش و توسعه علم و انگیزه میان دانش آموزان کم توان سراسر جهان مشغول است را نه به عنوان 
نخستین فضانورد ایرانی
نخستین فضانورد زن مسلمان
نخستین فضانورد توریسم فضایی
و بسیار نخستین های دیگر

که به عنوان "مادر آرزو های بچه های ایران" میشناسم.

کودکان ایرانی امروزه با نگاه به این دختر ایران نگاهی دیگر به آرزو های خود می اندازند. انوشه آرزو های بچه های ایران را بزرگ تر کرد. انوشه به تنهایی مرز های باور را تکان داد. و به بچه های ایران یاد داد که ذهنشان را بزرگتر از آرزو های کوچک روزمره پرواز دهند حتی اگر آرزویشان رفتن به فضایی باشد که یک نفر از میان میلیارد ها نفر برای رفتن به آنجا انتخاب شود. از این بابت از انوشه مچکریم و امیدواریم در آینده انوشه های ایران نام سرزمین کهنمون رو هر جا که افتخاری جهانی هست بر سر زبان ها بیندازه.

سفر من به شهر صلح (اورشلیم)
 
 
نام اصلی این شهر اورشلیم (Uru-Shalim) است. واژه اور از ریشه عبری ایر (Ir) به معنی شهر می آید و کلمه اورشلیم در زبان عبری شهر صلح معنی می دهد. در زبان عربی نیز این شهر را بیت المقدس یا خانه قدسی می نامند .
اغلب اوقات تنها با خواندن یکی دو کتاب یا مقاله ای در باره موضوعی احساس می کنیم درک خوبی نسبت به آن پیدا کرده ایم و بلافاصله می خواهیم در آن باره اظهار نظر کنیم . 
این اتفاق پیش از سفر به اورشلیم برای من هم افتاده بود. گزارش های خبری را می دیدم، مقالات یا کتاب هایی را می خواندم و حتی در باره مناقشه اسراییل و فلسطین بحث  می کردم و گمان می بردم که این مساله را به خوبی درک کرده و می دانم که راه حل آن چیست. من اشتباه می کردم. هیچ راهی برای درک عمق و پیچیدگی این اختلاف ها وجود ندارد مگر آنکه خود شخص آنجا حضور داشته باشد و این مشکلات را از نزدیک درک کند.
من برای گفتگو با جوانان فلسطینی در باره تجربه سفرم به فضا،  به آنجا رفتم. نمی دانستم باید انتظار چه چیزی را داشته باشم. اندکی در باره این سفر نگران بودم اما با توجه به تجربه زندگی در جریان انقلاب و جنگ ایران، به نظرم می آمد که اوضاع نمی تواند نسبت به آن شرایط بدتر باشد.  به همراه یکی از دوستانم به عنوان میهمانان ویژه (VIP) وارد فرودگاه شدیم. انتظار خوش آمد گویی و نوعی فرش قرمز را داشتم اما به جای آن با معضل رایج «من آمریکایی متولد ایران هستم» مواجه شدم. 2 ساعت و نیم به سوال و جواب با 3 مامور مختلف سپری شد تا سرانجام اجازه ورود به کشور را به ما بدهند.
دوستان دیگرمان که میزبان و دعوت کننده ما بودند با نگرانی منتظر مانده بودند و زمانی که عبور ما را از میان نیروهای امنیتی دیدند نفسی به آسودگی کشیدند. به زودی و در  کنار همدیگر آن لحظات سخت را فراموش کردیم و شروع به شوخی و خنده در باره این ماجرا نمودیم. زمانی که از خیابان های شهر به سوی هتل حرکت می کردیم شهر همچون دیگر شهرهای کوچک اروپایی  آرام  به نظر می رسید. مناظر مرا به یاد یونان می انداخت و در حالیکه از پشت پنجره به نورهای درخشانی که شهر را فراگرفته بود نگاه می کردم با خود گفتم همه چیز به خوب سپری خواهد شد . 
صبح روز بعد بیدار شدم و پنجره اتاقم را گشودم تا بیرون را بنگرم. صبح زیبایی بود و هوای تازه صورتم را نوازش می داد
صدای رفت و آمد خودروها،‌ عملیات عمرانی در نزدیکی هتل ،‌آواز پرندگان و صدای اذانی که مسلمانان را به نماز دعوت می کرد،‌ حال و هوای زنده ای به شهر داده بود. مطابق برنامه قرار بود از 3 محل مختلف در قلمرو دولت خودگردان فلسطینی بازدید کنیم. زمانیکه زیر نور روز سفر خود را آغاز کردیم شهر به نظرم متفاوت آمد. گویا این شهر همچون ماسکهای معروف نمایش ماردی گراس،‌که صورتی نیمی خندان و نیمی گریان دارند، صورتی دو چهره داشت.
در یک سوی جاده خانه های فلسطینیان قرار گرفته بود که برخی از آنها ظاهری بسیارخوب و برخی دیگر ظاهری فرسوده داشتند. اینها دهکده هایی کوچک و کمپ های آوارگان فلسطینی بودند. دور تا دور آنها را دیواری به ارتفاع 5/2 متر،‌ کشیده بودند که  آنها را از جاده اصلی جدا می کرد و در میانه آن دروزاه های عبور و  مرور و ایست های بازرسی تعبیه شده بود. در سوی دیگر جاده،‌ ساختمانهایی به شکل قوطی بیسکویت قرار داشت که تعدادی از آنها مسکونی و برخی دیگر نیز خالی از سکنه  و بلا استفاده مانده بودند. این ساختمان ها  مرا بیشتر به یاد سرباز خانه ها می انداخت. همه این خانه ها با یک شکل، اندازه و رنگ ساخته شده بودند. به من گفته بودند که این بناها شهرک های اسراییلی هستند که واحد های آن به یهودیانی که از دیگر نقاط جهان به اینجا مهاجرت می کنند و میخواهند در این جا زندگی کنند به رایگان اهدا می شود.  ستونهایی از خانه ها پشت به پشت هم قرار گرفته بود و هنوز هم در حال ساختن بلوکهای جدیدی از آن ها بودند. برای رفتن از یک ناحیه به ناحیه دیگر چاره ای جز عبور از ایست های بازرسی و دروازه های ویژه وجود ندارد. این دروازه ها در ساعت معینی بسته می شوند و پس از آن فلسطینیان هیچ راهی برای رساندن خود به جاده اصلی ندارند. کل این منطقه به یک زندان بزرگ شبیه بود. زندانی که ساکنان هر دو سوی آن به نوعی زندانیان آن به شمار می روند. یکی از چیزهایی که از زندگیم در ایران یاد گرفته ام این است که اگر آرامش ذهنی وجود نداشته باشد زندگی تبدیل به زندان می شود و در اینجا خبری از آرامش ذهنی نبود . 
دوست من که مدتی در این منطقه داوطلبانه کار کرده و با تشریفات و مقررات آنجا کاملا آشنا بود هدایت ماشین را بر عهده داشت. یکی دیگر از اعضای سازمانی که او در آن فعالیت می کرد نیز ما را همراهی می کرد. او مرد جوان فلسطینی بود که به دوست من برای ساخت مراکزی در این منطقه کمک کرده بود. وقتی به ایست بازرسی نزدیک می شدیم ،‌دوستم با صدایی نگران  از ما پرسید که آیا گذرنامه های خود را همراه داریم؟ سرعت ماشین را کم کرد و من توانستم سربازان بسیار جوانی را ببینم که شاید 18 سال یا کمتر سن داشتند و در حالیکه اسلحه های خود را در دست گرفته بودند، با یکدیگر صحبت می کردند و از بازرسی برخی از ماشین ها چشم پوشی می کردند. دوست من سرعت ماشین را کم کرد و با سرعتی بسیار آهسته به رانندگی خود ادامه داد و مرد جوانی که همراه ما بود مداوم به او می گفت به آهستگی به حرکت خود ادامه بده و توقف نکن، توقف نکن. ما به آهستگی از مقابل نگهبان ها گذشتیم و زمانی که از آن محل دور شدیم،  همگی نفسی به آسودگی کشیدیم. احساس غریبی بود. احساس من شبیه کسانی بود که کار خلافی را انجام می دهند و نگران هستند که مبادا  گیر بیفتند. ما هیچ کار خلافی انجام نداده بودیم. هیچ محموله غیر قانونی به همراه نداشتیم و قصد انجام کار خلافی هم نداشتیم اما با وجود این نگران بودیم. نمی توانم توضیح بدهم که چرا این حس را داشتم. شاید تاثیر دیدن اسلحه هایی بود که در دستان سربازان جوان و بی تجربه قرار داشت. شاید به این دلیل بود که اینجا مرا یاد بازرسی هایی می انداخت که پس از انقلاب در خیابانهای شهرهای ایران ایجاد شده بود و مردمی که توسط این ایست ها بازداشت می شدند. برای یک لحظه فراموش کردم که شهروند آمریکا هستم. دوباره نوجوانی ایرانی شده بودم که نگران بود مبادا به خاطر اینکه روسریش همه موهایش را نپوشانده است، دستگیر شود . 
زمانی که اندکی جلو تر رفتیم. ماشین توقف کرد و دوست من جای خود را با جوان فلسطینی که همراه ما بود عوض کرد. او توضیح داد که نمی توانسته در محدوده تحت حاکمیت اسراییل رانندگی کند چرا که ماشین شماره اسراییلی داشته است. ما به اولین مرکزی که قرار بود بازدید کنیم رسیدیم جایی که گروهی از زنان بسیار علاقمند و مشتاق منتظر ما بودند. ما چند ساعتی را با آنها سپری کردیم و در باره زندگی آنها و اینکه چگونه این مرکز به آنها کمک کرده است تا اعتماد به نفس خود را بازیابند و محلی را فراهم آورده تا آنها به آنجا بروند و مهارتهای جدیدی را در آن بیاموزند چیزهای زیادی اموختیم . 
آنجا بسیار پر انرژی و مایه قوت قلب بود. غذای بسیار خوبی برای ما فراهم کرده بودند و من می دانستم که تهیه این غذا برای آنها کار ساده ی نبوده است. با اینکه در شرایطی غیر از این  از خوردن غذا و سبزیجات جز در رستورانهایی که به آنها اطمینان دارم پرهیز می کنم ،اما نمی توانستم به این میهمان نوازی گرمی که در حق من انجام می شد نه بگویم. ما همه دور میز نشستیم و در حال غذا خوردن به داستان چالش هایی که همکاران این مرکز برای ساخت آن با آن ها مواجه شده بودند و تلاش هایی که برای متقاعد کردن مردان انجام داده بودند تا اجازه دهند دختران و همسرانشان به آنجا بیایند گوش می دادیم .
بعد از آن راه خود را به سوی دومین مقصدمان، که مرکزی برای جوانان در بیت اللحم بود ادامه دادیم. هنگامی که به آنجا رسیدیم و از پلکانی باریک بالا رفتیم صفی طولانی از دختران و پسران 13 تا 18 ساله فلسطینی را منتظر خود دیدیم که شاخه های گل در دست و لبخندی بر چهره داشتند. ما بالا رفتیم و از اتاق های مختلف بازدید کردیم و عکس هایی را دیدیم که نشان دهنده فعالیت های سال گذشته اعضا جوان این مرکز بود. دیوارها پر از تصاویر جوانانی بود که به سالخوردگان در بیمارستان کمک می کردند، با کودکان معلول بازی می کردند برای روستاییان نمایش اجرا می کردند و پروژه های پاک سازی محیطی را برای همسایگان شان انجام می دادند . 
همه آنها انگلیسی صحبت می کردند. بعضی از آنها از نشان دادن مهارتشان در صحبت کردن به زبان انگلیسی خجالت می کشیدند. در حالیکه بقیه برای نشان دادن آن مشتاق بودند. زمانی که همه آنها در اتاقی گرد هم آمدند تا آنچه را باید به آنها می گفتم بشنوند احساس غریبی مرا در بر گرفت. گاهی که در برابر گروهی بزرگ از مخاطبان صحبت می کنم احساس نگرانی می کنم اما این بار موضوع فرق می کرد. به گوشه و کنار اتاق که نگاه می کردم چهره های جوانی را می دیدم که در چشم های آنها ، اشتیاقی عمیق و میلی ژرف برای زندگی دیده می شد  مانند  هر نوجوانی در هر جای دیگری از آمریکا یا اروپا. اماعصبی شده بودم چراکه نمی دانستم باید به آنها چه بگویم. می توانستم داستان خودم را برای آنها تعریف کنم اما آیا این موضوع به آنها ربطی پیدا می کرد؟ می توانستم در باره شور و اشتیاقم به فضا و عشقم به ستاره ها بگویم اما آیا این برای آنها مهم بود یا اینکه فکر می کردند این هم یک آمریکایی دیگر است که در باره چیزهایی حرف می  زند که برای ما بسیار دور از دسترس است و به ما مربوط نمی شود. در مقابل من، مردان و زنان جوانی نشسته بودند که آینده ای بسیار مبهم پیش روی آنها قرار داشت و امکان آنکه دوردستها را در آینده ببینند برایشان وجود نداشت، و من اینجادر مقابل انها ایستاده بودم و می خواستم از رویاهای بزرگ 
صحبت کنم!
 
با حالتی عصبی در میان اتاق ایستاده بودم . نفسی عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم داستان خود را از صمیم قلب  برای آنها تعریف کنم و به صادقانه ترین شکل زندگیم را در معرض دید آنها قرار دهم و نشان دهم حتی غیر ممکن ترین آرزوها هم می تواند به حقیقت بپیوندد و به آنها امید دهم وببینم چه پیش می آید.  پس داستان خود را از ابتدای آن و از زمانی که در ایران بودم آغاز کردم. از اینکه در حالیکه چشم در چشم ستاره ها  و آرزوی سفر به فضا را در سر داشتم بزرگ شدم. به آنها گفتم که چگونه به آمریکا آمدم و به ناچار رویایم را مدتی به کناری گذاشتم و در رشته ای تحصیل کردم که با کمک آن بتوانم کاری به دست آورم که خود و خانواده ام را حمایت کند. به آنها گفتم که چگونه رویای من هیچگاه درونم نمرد و چطور مانند اخگری در زیر خاکستر، فروزان ماند. به آنها از زندگیم در آمریکا گفتم که چگونه به کار آفرینی موفق تبدیل شدم و سپس به فضا سفر کردم. چگونگی سفرم به فضا را با آنها شریک شدم و اینکه چگونه دیدن زمین از آن بالا مرا تغییر داد و باعث شد بیشتر به این موضع پی ببرم که چگونه همه ما انسان ها به هم پیوسته ایم و چگونه سیاره ما تنها خانه ای است که در این جهان وسیع  در اختیار داریم. به آنها گفتم که چگونه تصمیم گرفتم جوانان را در سراسر جهان قدرتمند کنم تا بتوانند ما را در برابر خودمان محافظت کنند. به آنها گفتم که در ارتباطم با جوانانی از سراسردنیا، دیده ام که آنها کلیدهایی برای ایجاد صلح در اختیار دارند و اینکه ماموریت من پیدا کردن راه هایی برای ایجاد ارتباط میان این افراد و کمک به آنها برای قرار گرفتن در کنار یکدیگر است. گفتم که اعتقاد دارم قدرت آنها می تواند بر هرچه در اطراف آنها می گذرد تاثیر گذارد و باعث تغییر آن شود. من همین صحبتها را در  همه مراکزی که از آن ها بازدید کردم تکرار کردم و معتقدم اگر از مراکز جوانان اسراییلی نیز بازدید می کردم همین احساس را تجربه می کردم. در همه این مراکز در پایان صحبتم ،زمانی که به اطراف اتاق نگاه می کردم درخششی را در چشم های آنها می دیدم. روشنایی اندکی از امید امید به اینکه شاید روزی رویاهای انها تحقق پیدا کند. و به خودم قول دادم هرگز آن چشم ها و لبخندها را فراموش نکنم و به آنها کمک کنم و دعا کنم برای روزی که رویاهای آنها به حقیقت بپیوندد .  . . 
انوشه
مترجم: پوریا ناظمی

۹۵/۰۶/۲۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی